توی هوای سرد و روبهتاریکی تبریز، در خروجی ترمینال، منتظر یکی از اتوبوسهای تبریز-تهران بودم. هی اتوبوسها میرسیدند و رد میشدند. یکی بالاخره چراغ زد. روی یک طرف شیشهاش نوشته بود «VIP» و طرف دیگرش «تهران».
سرعتش را کم کرد و تا بهم رسید سراسیمه پرسیدم: «چند میبری؟»
شاگردشوفر که با یک دست، از در آویزان شده و نصف بدنش بیرون بود گفت: «67تومن.» گفتم: «چه خبر است حاجی؟ من میخواهم وسطا پیاده شوم. کمی بعد تر از زنجان. 35 بدهم خوب است؟ هر بار همینقدر میدهم!» شاگرد یکطرف صورتش را جمع کرد و نصفهنیمه لبخندی زد و صورتش را برگرداند طرف شوفر. شوفر که لهجهی متفاوت من را فهمیده بود، چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «دانشجو سان؟» بادی به غبغب انداختم و ترکی گفتم: «بله دانیشجویام.» حرفم را با نگاهش تحویل گرفت و با #حرکت_سر به شاگرد فهماند که: بگذار بیاید تو، بدبخت است، از دانشجو جماعت کندن، خوردن ندارد. معنای این حرکت سر را بعدها فهمیدم.
شاگرد کنار کشید: «برو #ته».
با کله پریدم تو. سرم را که بالا گرفتم، مثل برقگرفتهها خشکم زد. مسافران ویآیپیِ #جلونشین، با نگاههای پرافاده و تحقیرآمیزشان وراندازم کردند و فهمیدم که #محترمانه هرچه زودتر بهتر است از جلوی چشمانشان مرخص شوم! رفتم ته اما گويا قبل از من، #تهنشینان زیادی در آنجا بودند؛ هندسفریبهگوش و گوشیبهدست. گاهی سرشان را بالا میآوردند و صفحهی گوشی را به همنشان میدادند و میخندیدند. همگی انگار دانشجو بودند و برای کار خاصی عازم تهران. این را از پلاکاردها و لباسهایشان که لباس پاکبانها و معدنچیها و #کارگرها بود میشد فهمید.
نیمهی عقب اتوبوس کاملا پر و نیمهی جلو، صندلیها یکیدرمیان خالی بود. دست از پا درازتر چرخیدم و آمدم جلوتر که به شوفر بگویم جا نیست. تا رسیدم و کمرم را خم کردم که چیزی بگویم ترکی گفت: «اوتو ائله بوردا جاوان» و به جلوترین جفتصندلی اشاره کرد و فارسی ادامه داد: «اگَه موسافیر اُومد مِیری عقپ؛ حالا کي کسِی نِست.»
حال این منم که در حالتی مشترک از «خفهخون بگیر بتمرگ!» و «کجای کارت میلنگه؟» روی یکی از جفتصندلیهای قرمز مخملی، جلوتر از همه نشستهام و به عقبیها فکر میکنم:
«اين تهاتوبوسیها مگر چقدر انگیزه میتوانند داشته باشند؟! حسرت حالشان را میخورم. دلم میخواهد ازشان بپرسم: «دقیقا برای «چه» دارید میجنگید؟ مگر تدبیریها برایتان امیدی هم باقی گذاشته است؟»
اما این جلوییها را خوب میشناسم. اینهایی که فقط بلد اند پز قیمت بلیت و جلوتربودنشان را بدهند و هشتگ #تمسخر عقبترها را ترند کنند.»
طراوت صدایشان، لحن حرفزدنشان، گرمگرفتنها و طنین خندههایشان در سالن ذهنم پژواک مییابد. بی اختیار از جا کنده میشوم: «دقیقا کجا قراره...
99/9/17
وبسایت رسمی مهدی زارع رونمایی شد (کلیک کنید)
:: موضوعات مرتبط:
پست ,
آثار ,
دلنگار ,
,
:: برچسبها:
دانشجو ,
کنکور ,
روز دانشجو ,
دانشگاه ,
داستان کوتاه ,
رئیس مزرعه ,
کارگر ,